ابزار سرور  WoW | World Of WarCraft  | Scirpt

ابزار سرور WoW | World Of WarCraft | Scirpt

ابزار سرور | ابزار WOW | ابزار بازی های انلاین | ابزار گیم سرور ها | رفع مشکلات | رتبه بندی | تبلیغات | اموزش | هک | کتاب های اموزشی | خرید و فروش
ابزار سرور  WoW | World Of WarCraft  | Scirpt

ابزار سرور WoW | World Of WarCraft | Scirpt

ابزار سرور | ابزار WOW | ابزار بازی های انلاین | ابزار گیم سرور ها | رفع مشکلات | رتبه بندی | تبلیغات | اموزش | هک | کتاب های اموزشی | خرید و فروش

رمان


بهش نگاه کردم..خواستم چیزی بگم که گفت : نیازی به تشکر نیست!!
منم نگاهمو ازش گرفتم و چیزی نگفتم... یه جفت کفش مشکی هم گرفتم...ساده بودن اما زیبا .. کیف مشکی هم وسایلم رو کامل کرد ... دیگه خریدی نداشتم ... آوید هم یه پیراهن خرید ...خواستم یکی از وسایل رو ازش بگیرم..دستمو بردم جلو .. با اخم وسایل رو کشید سمت خودش و گفت : سنگینن..
-خب بذار کمک کنم..
آوید : نمیخواد...
سری تکون دادم و دنبالش رفتم..داشتیم میرسیدیم به درب خروجیِ پاساژ که آوید ایستاد ... یکی از جعبه ها رو گرفت سمتم..ازش گرفتم و خواستم برم که گفت : وایسا..
دست کرد توی جیب پیراهنش... یه کارت درآورد و گرفت سمتم... ازش گرفتمش..اونم جعبه رو گرفت و گفت : برو پایین هر چی لازم داری بخر.. من تو ماشین منتظرم...
رمزش رو بهم گفت و بعد هم بدون اینکه به من اجازه بده حرفی بزنم از پیشم رفت... با حرص به کارت نگاه کردم و رفتم پایین .. رفتم توی اولین مغازه.. چند دست انتخاب کردم و گذاشتم روی میز.. کارتو بهش دادم تا برام حساب کنه... نگام رفت سمت لباس خواب های رنگاوارنگی که توی فروشگاه بودن... بعضیاشون رو که اصلا نمیپوشیدی سنگین تر بودی ...
--کدومو میخوای عزیزم ؟
با صدای همون دختر بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم.. لبخند زد و ادامه داد :
--میخوای من کمکت کنم ؟
راست میگفت بد نبود... سری تکون دادم و گفتم : ممنون...
--چند وقته ازدواج کردی ؟!
-برای چی ؟
--همینطوری..
کیفمو گذاشتم روی شونه م وگفتم : دیروز عروسیم بود ..
ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت : جدی ؟! مبارک باشه عزیزم....
-ممنون..
لبخند زد .. رفت طرف لباس خواب ها .. لباس خواب لازم داشتم... باید میخریدم.. اونا دیگه قدیمی شده بودن.. چند دقیقه ای گذشته بود که اومد ... چهار تا لباس خواب توی دستش بود .. یکی یکی گذاشتشون جلوم... رنگای سفید و نیلی و مشکی و زرشکی...
--اینا به نظرم بهت میان...
نگاهشون کردم... زرشکیه و سفیده چشمم رو گرفتن... اونا رو هم گرفتم و از پاساژ خارج شدم...
آوید نشسته بود توی ماشین و داشت با گوشیش کار میکرد ... در عقب رو باز کردم و وسایل رو گذاشتم روی صندلی عقب و خودمم نشستم جلو ... کارت رو گرفتم به طرفش ...
اونم گرفت و گذاشت توی جیبش و بدون هیچ حرفی حرکت کرد سمت خونه ..........
***
لباس هایی که دیروز خریده بودیم رو پوشیدم... ایستادم جلوی آیینه و نگاهی به خودم انداختم..خوب شده بودم ..رژم رو تجدید کردم و از اتاق زدم بیرون.. آوید هم همون پیراهنی که خریده بود رو پوشیده بود.. با دیدنم لبخند زد و گفت : بریم ..
خواست بره بیرون که گفتم : پس سوییچ رو برنمیداری ؟
همونطور که کفشاشو میپوشید گفت : نه ...
-پس چطوری میریم ؟ آژانس ؟
دستی به پیراهنش کشید و گفت : نه..
-پس چی؟
--با پا ...
خنده م گرفت .. اتفاقا پیاده روی دوست داشتم... " باشه " ای گفتم و از خونه زدم بیرون ..درو قفل کرد و سوار آسانسور شدیم... تکیه دادم به میله و با دستام از پشت گرفتمش...نگاه آوید روی مانتوم بود .. آسانسور ایستاد ...اومدیم بیرون و رفتیم از مجتمع بیرون.. از قنادیِ سرِ خیابون یه جعبه شکلات فندقی گرفتیم و رفتم سمت خونه لاله جون...
جعبه ی شکلات دست من بود و آوید هم دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود و کنارم راه میرفت...توی فکر بود و حواسش به من نبود...
-میگم...
با صدام سرشو چرخوند سمتم و بدون اینکه لبخندی بزنه یا اخمی کنه گفت : هوم ؟
-چند تا سوال بپرسم جواب میدی ؟
--تا سوالا چی باشه...
-تو منو فقط برای ارثیه قبول کردی ؟
--پس میخواستی برای چی قبولت کنم ؟! من اصلا به ازدواج فکرهم نمیکردم... همه از دست من عاصی شده بودن.. به هر دری میزدن و برای من دختر پیدا میکردن... اما...من قبول نمیکردم.. اینم یه دسیسه بوده از طرف مادر و پدرم... پای ارث و میراث رو پیش کشیدن تا منو زن بدن..
بعدشم آروم خندید....
-پس منو فقط برای ارث قبول کردی ..
--بله...
نمیدونم چرا....ولی خیلی ناراحت شدم... دوست نداشتم اینو از زبونش بشنوم..
--تو چی ؟!
با اخم کمرنگی نگاهش کردم و گفتم :
-من چی ؟!
--تو منو برای چی قبول کردی ؟
-این ازدواج هیچ سودی برای من نداشت...من رو فقط مجبور کردن...همین و بس..
--آهان...
با رسیدن به خیابون اونا حرفامون تموم شد .. هیچ کدوم بهم نگاه نمیکردیم... زنگ خونه رو زدیم..در بعد از چند دقیقه باز شد و رفتیم تو .. لاله جون و پدر آوید و آوین اومدن جلومون...سلام علیک کردیم..لاله جون هم چند بار پشت سر هم منو بوسید...
با حرفایی که اوید بهم زده بود یه طوری شده بودم.. برای اینکه لاله جون شک نکنه بهم سعی کردم لبخند بزنم و وانمود کنم که حالم خوبه... اما واقعا حالم بد بود... 


جعبه شکلات رو دادم دست آوین و رفتیم تو.. مثل همیشه لاله جون من رو نشوند کنار آوید ... البته الان که دیگه نمی تونستیم مخالفتی بکنیم ...چون الان...زن و شوهر بودیم ؟!


لاله جون و آوین تند تند پذیرایی میکردن... هنوز شربتی رو که برامون آورده بودن رو نخورده بودم ... گذاشتمش روی میز و پا انداختم روی پام.. زیر چشمی به آوید نگاه کردم.. با لبخند به لاله جون نگاه میکرد .. 


دلم گرفت ... ای کاش مادر منم بود ... اگه بود الان میتونستم مثل آوید با لبخند بهش نگاه کنم و به حرفاش گوش بدم...


به آوین نگاه کردم... پرتقالی رو که برای اوید پوست کنده بود گرفت سمتش ... بازم دلم گرفت...چرا من باید تک فرزند باشم ؟ چرا من نباید خواهر یا برادر داشته باشم ؟!..


لاله جون : ساکتی ماتینا جان...


خواستم حرفی بزنم که آوید گفت : 


آوید : آره...ساکته... باید تو خونه ببینیدش ...


بعدم بهم نگاه کرد .. 


آوین خندید و گفت : مگر این ماتینا بتونه تورو آدم کنه... 


خنده م گرفت ... 


پدر آوید گفت : کجا میری ؟


بهشون نگاه کردم... آوین شونه ای بالا انداخت و گفت :


آوین : هیچی.. میخوام برم دوربین بیارم چند تا عکس با ماتینا و آوید بگیریم...


لاله جون سریع موافقت خودشو اعلام کرد ... کیفم رو گذاشتم روی مبل کناری و در گوش آوید گفتم : آخه الان چه وقته عکس گرفتنه ؟


بعدم همزمان بهم نگاه کردیم... 


با صدای فلش دوربین نگاهمونو از هم گرفتیم و به آوین و لاله جون که رو به رومون با لبخند ایستاده بودن نگاه کردیم.. 


آوین خندید و دوربین رو گرفت جلوش و گفت : اینم اولین عکس... خیلی قشنگ شد ... 


لاله جون اشکشو پاک کرد و با بغض گفت : خب... آوین تو عکس بگیر ...


بعدم با پدر آوید اومدن سمتمون.. من و آوید کنار هم بودیم ... لاله جون و پدر آوید هم کنارمون.. 


آوین : بگید انگور... شیش ، هفت ، هشت..


همه مون خندیدیم و آوین عکس گرفت.. لاله جون بلند شد ... بازم هردومون رو بوسید ... آوین هم نشست وسطمون و دست انداخت دور کمر هردومون.. لاله جون عکس گرفت... خواستیم بلند شیم که اوین گفت : نه ..بذارید چند تا هم دو نفره بگیرید .. من امشب شما دو تا رو ول نمی کنم...


بعدم رفت عقب ایستاد ... من و آوید همونطور معمولی کنار هم نشسته بودیم... نگاه هردومون به دوربین بود .. 


آوین : بابا اینجا همه خودین.. یکمی صمیمی تر بشینید .. 


آوید : بابا آوین عکستو بگیر دیگه..


آوین : اصلا مگه عکاس من نیستم..؟ هر چی گفتم شما فقط میگی چشم..


بازم همه مون خندیدیم.. 


آوین : خب.. از اونجا که من خیلی مهربونم میذارمش به عهده خودتون... شمام ژستای خوشگل بگیرینا... خب ..اولی...زود باشین..


آوید خودشو به من نزدیک تر کرد و دستشو انداخت دور کمرم .. با دست راستش هم دستامو که توی هم فقل شده بودن رو گرفت توی دستاش ...


آوین با لحن با مزه و کشداری گفت :


آوین : آهـــــــــــــــا... این شد ..


بعدم ...چیک... عکس گرفت... 


آوین : هوهووووو ..عالی شد ... خیلی ناز شد .. یکی دیگه


آوید : بسه دیگه...


آوین : نه .. یکی دیگه هم بگیرید .. قول میدم تمومش کنم..


آوید : آوین اخریه ها....


آوین : باشه باشه..


دم گوشم گفت : 


آوید : کار زیادی نمیخواد انجام بدی ..اخماتو باز کن و سرتو بذار روی شونه م .. به وقتش حساب اینو میرسم..


آوین : خب دیگه...حرفاتونو بذارید واسه بعد ... 


آوید چرخید سمت دوربین و اینبار دستشو دور شونه م حلقه کرد ..منم سرمو گذاشتم روی شونه ش و اوین برای بار دوم ازمون عکس گرفت... 


شیطون نگاهمون کرد و گفت : 


آوین : یکی دیگه...


آوید با حرص دستاشو از دور شونه م باز کرد و بالشت کوچیک روی مبل رو برداشت و پرت کرد سمت آوین و اونم با خنده در رفت ...


لاله جون : منم برم دورِ شام..


خواستم از جام بلند شم و برم کمکشون کنم.. اما هر کار کردم قبول نکردن و مجبور شدم بشینم همونجا......